خاطره ای بیادم هست زمانی که در دفتر یکی از مراجع عظام تقلید بودم دختر خانم

جوانی مراجعه کرد و بعد از سوالات مکرری که حول محور توبه پرسید سر درد دلش

باز شد و در میان گریه های هر از گاهیش از گذشته ی نه چندان خوب خودش و نوع

پوشش و ارتباطاتی که داشته و مسائلی از این دست میگفت و حالا که توبه کرده

بود دنبال راهکار نزدیک شدن به خداوند بود و عجیب اینکه شدیدا از امام حسین(ع)

و کربلا دم میزد و به مجرد گفتن و شنیدن نام کربلا اشکش سرازیر میشد.

بعد از کلی صحبت از او پرسیدم چی شد که یکباره مسیرت عوض شد و به این نقطه

رسیدی؟ و او چه حکایت غریبی برایم نقل کرد: با همان حال و هوای سابق روزی در

خیابان قدم میزدم که رسیدم به یکی از این نمایشگاههایی که معمولا بچه های مسجدی

و بسیجیها از عکسهای شهدا و یادگارهای جنگ و ... برپا میکنند. بدون تصمیم قبلی

و بی اراده وارد آن نمایشگاه شدم و بعد از کمی قدم زدن جلوی عکس یکی از شهدا

میخکوب شدم و نگاه نافذ او مرا سر جایم نگه داشت و چنان تاثیری روی من گذاشت که

با گریه از آنجا خارج شدم و در خانه هم کلی گریه کردم و تصمیم به اصلاح خودم گرفتم

تجدید نظر در رفتار و توبه و بازگشت و ... .

از او پرسیدم که میدانی عکس کدام شهید بود؟ جواب داد منکه اصلا شهدا و ... را نمیشناختم

اما بعد از تغییر و تحول و شناختی که از مجامع مذهبی و... پیدا کردم فهمیدم که عکس

شهید بزرگوار حاج محمد ابراهیم همت بوده است.

و حالا این من بودم که متحیر و مشعوف به خودم و دیگران میگفتم و می گویم: دیدی که شهدا

زنده اند و این ما هستیم که کوریم؟ دیدی که بندگان صالح خدا کار را تمام کرده اند و تاثیرشان

محدود به حیات و قیود ظاهری نیست؟

یاد آقا سید مرتضی آوینی بخیر که خوب شهیدان را شناخته بود و عاقبت هم به ایشان ملحق شد

و چه زیبا ترنم میکرد: ای شهید ای آنکه بر کرانه ازلی و ابدی وجود نشسته ای دستی برآر وما

قبرستان نشینان عادات سخیف را نیز دریاب... اللهم ارزقنا السعادة والشهادة... .